غــــــدیر چشمه جوشان عشق
عزیزالله محمدی(امتدادجو)
چگونه ارادت را اندازه بگیرم که بتوان گفت در شأن نام تو و درخور «غدیر» است؛ هرچه اندیشیدم یافت نشد و همان شد که بهتراست؛ بگویم: مهمانی ده کیلومتری، نه! به زبان صمیمیتر و خودمانی خودمان «مهمونی ده کیلومتری»
ده کیلومتر؟ نه! کیلومترها بود و فقط عدد در چرخ زبان به ده میرسید و میایستاد. شهر در غوغا و در خروش بود. شهر همه آذین و همه سرود بود و شهر نام تو را روی دوش خودش گذاشته بود و چقدر باوقار شده بود.
شهر به خودش میبالید و حس خودش را با آسمان هم تقسیم میکرد؛ با بادکنکهای بیشماری که به هوا برخاست. با رنگهای متفاوت و مختلف که یعنی از هر رنگی یا به هر رنگی به این مهمانی آمدهاند.
شهر دریا شده بود... نه! دریا نه! اقیانوس بود و هر ارادتمند، قطرهای که در میان موجهای بیکران عشق میخواست خودش را به ساحل زیبایی عید برساند. عید غدیر! و بلند بگوید «اشهد ان امیرالمؤمنین علی ولیالله»
دیدی چه سخت شد! من نمیتوانم شهر را توصیف کنم. نمیتوانم اندازه و مقدار به ارادت ببخشم. نمیتوانم کوچههای پنهان یا خانههای در پس هر کوچه را از هستی ارادت خود به تو دریغ کنم.
شهر یکسره در تبوتاب بود و چگونه بگویم که پسرکان عاشق و مشتاق، خانه و پدر و مادر را عاصی از خواهش برای حضور در جشن میکردند و چگونه برای ایجاد یک ایستگاه شادی صلواتی سر کوچه، همه توان خود را بهکار گرفته بودند تا فقط به تو بگویند که تو امام مایی و ما همه غلام تو.
چگونه بگویم که قلکها شکست و پساندازها در هر پنهان گاهی که بودند بیرون آمدند تا فقط عطر نام تو در شهر بپیچد.
چگونه بگویم که دست همدلی و مهربانی و محبت اهالی هر محل با هر اختلافی از آستین ارادت به ساحت «تو» بیرون آمد و جلوهگاه عاشقی را رنگ دلدادگی بخشید.
چگونه بگویم که دخترکان با چادرهای گلدار نماز، دست در دست مادربزرگ با یک بغل عروسک برای هدیه به کودک دیگری که «دوستدار» تو هست بدون آنکه خسته باشد با ذوق و شوق ساعتها در میان ازدحام و شلوغی راه پیمود و هرگز یکبار هم شکایت از خستگی نکرد و هرگز نگفت که: بریم خونه.
از کدام وجه بگویم که حیرت، بر دامان عقل شعله نکشد و حسرت، زبان به شِکوه باز نکند!؟ از تولدت که «علی» زمزمه خدا بود و «کعبه» آن روز، دهانی که بموقع باز شد، تا بگوید: حق! با علی است. از زیستن در منزل نبی؟ از آرمیدن در بستر او؟ از اُحد؟ از زخمهایی که به تن داشتی یا از خیبر و یهود و یا از روایت احزاب و «ضربة علی یومالخندق افضل من عبادة الثقلین»، از اتمام رسالت. از تکمیل شدن دین و از آن دستی که بالا رفت تا جهان تجسم «یدالله فوق ایدیهم» را چنان به نظاره بنشیند که «حق» با تو تفسیر شود.
از ارادتی که عین هستی آن پیرمردی است که پارچ به دست گرچه خسته و گرچه در گرما، اما با فریاد طلب صلوات میکند و لیوانها را برای خنکای نفسهای کودکان و شیرینی کامشان پشت هم پر از شربت میکند و گاهی با دستمالی عرق از پیشانی پُرخط خود میگیرد و دوباره لیوان پُر میکند و میشود لبخندش را در قابی از معنا و هوائی از رضایت به تمام دوران تاریخ هدیه داد و آن را اگر کسی معنایی از «ارادت» نمیداند یعنی چه! به عنوان تجسم عینی از «ارادت» به تصویر کشید.
تصویر گفتم و جای تمام دوربینهای دنیا خالی بود تا از لحظهبهلحظه این جشن و این حضور و از جای جای آن برای خود اندوخته بردارند و بر بازگویی عشق، ایمان، معرفت و دینداری مردم گواه باشند.
دوربین بود؛ اما! نه آن دوربینهای که جمع چند نفر در گوشهای و برای اعتراضی را همواره به عنوان عموم مردم نشان میدهند و با کارشناسان خودساخته به این نتیجه میرسند که مکاتب مادی جای دین را در زندگی معمول مردم اشغال کرده و مردم بر پایه اعتقاد دیگر کاری نمیکنند.
قریب به بیش از هشت ساعت بود که یک کار بزرگ صورت میگرفت. کاری نو و بکر و پُرمخاطب که میلیونها ارادتمند را پای آن کار دیدند؛ الا آن دوربینهای که هیچگاه از حال خوش مردم خبر ندارند و یا نمیخواهند اصلاً خبر داشته باشند.
حال مردم همه خوب بود. همه با هم بودند. همه میخندیدند. همه با اهالی خانه و خانواده آمده بودند. جمع دوستانه پسرهای جوان و نوجوان موجی از طراوات و شادابی را در مقابل دیدگان گذاشته بود که در هیچ جای دیگر یافت نمیشود جز مسیر نجف به کربلا در اربعین.
اگر پاییز باشم از عشق تو درخت پُربار خواهم شد؛ مثل لحظههایی که کنار دختنبی(ص) آیهآیه از ضربهضربههای ذوالفقار میگفتی و جان اسلام را سرشار میکردی.
فخر شدی، فخر زمین و زمان و حق است که حالا هر جوان و نوجوانی بر روی بلندی استیج و سکوی بایستد و سرود عشق برای تو از بلندای نام «خیابان دماوند» تا به وسعت فراخ «میدان آزادی» بخواند.
به بیعت آمده بودیم تا بگوییم تاریخ اگر تو را به سکوت کشاند ما آوازه نام تو را از جغرافیای زمین به ثریا خواهیم کشاند و حتی روی ماهوارههای خود القاب تو را میگذاریم که کهکشانها نام تو را از ما بشنوند. حضور نمادین ماکتهای ماهوارهبر و ماهوارهها در طول خیابان انقلاب گواه گفته ما هست که کودکانمان بر پای این ماکتها ایستاده بودند و با مشق عشق با نام میکردند. نه اینکه من نتوانم، نه! حتی پُرآوازهترین نامها نیز به نام تو که رسیدند باز ایستادند: ببین!
نه آنگاه که مولانا در دفتر ششم؛ نه سعدی در بیان لافتی؛ نه حافظ دامنکشان به توصیف شحنه نجف؛ نه فردوسی که غمزه میشود پُرسخن به مهر نبی و علی؛ نه جبران خلیل جبران که میگوید: نمیدانم چرا روزگار گاهی مردانی پیش از زمان خودشان میآورد.
نه جرج جرداق با صدای عدالت انسان؛ نه شریعتی با آتش سخن؛ نه مطهری با جاذبه و دافعه؛ نه شهریار که نمیدانست تو را چه باید نامید... تو را فقط خدا، ستوده در «هل اتی».
«من امروز در مهمونی ده کیلومتری» مثل همه قدم میزنم و قوت ذهنم اندیشه است. اندیشه به این جهان و تاریخش. هرکس که غدیر را و علی(ع) را دارد؛ نه از زندگی واهمه دارد و نه از مرگ میهراسد. ما اگر غدیر نداشتیم چه داشتیم!؟
جهان اگر اندیشه امیرالمؤمنین را بشناسد مثل شیعه که در روز غدیر شادیاش جانها را سیراب میکند و امید در دلش همواره زنده است به سرانجام و ساحل نجات خواهد رسید و اگر نشناسد تولید و خلق هرگونه مکتب و یا تئوری زیستی محکوم به پایان است؛ اما نزدیک به هزار و پانصد سال است که شیعه با همان تفکر و تئوری و جهانبینی علوی بهرغم همه موانع و تهدیدها و چالشها و مبارزهها زندگی میکند و هنوز روی پای خود ایستاده و چنین با افتخار حیدر، حیدر... میگوید تا با شور خود بتواند شعور خفته در نزد جهانیان را بیدار کند؛ مثل اربعین که از نجف به کربلا عمودبهعمود فکر و اندیشه و درونگرایی و خودگرایی و جهانبینی انسان را احاطه میکند.
غوطهور شدن در موج جمعیت حاضر در«مهمونی ده کیلومتری» سکوی پرش فکری انسان است که همانند کورهای که در آن کوزه و سفال به پختگی و تکامل میرسد برای انسان مرتبهای از فهم و درک حاصل میشود که جز از حضور در این حرارت داغ عشق از محبت به امیرالمؤمنین به دست نمیآید.
رسم نیل است آنکه باز از هم شود
چون به دریا اسم یار آوردهام
دیو و دد بر من زند زخمی اگر
جان خود را بیشمار آوردهام
در پی هر قدم زبان و نفس در میان جمع به «الْحَمْدُلِلَّهِ الَّذِي جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّكِينَ بِوِلاَيَةِ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ» «سپاس خدا را که ما را از کسانی قرار داد که به ولایت امیرالمؤمنین علی(ع) و ائمهاطهار(ع) تمسک میجویند» میچرخد و چرخ واژهها در میان دایره پرگار عشق او مست به شورانگیزی میرسد و قدمها تند به پیش میرود تا که از قافله سرمستان «مهمونی ده کیلومتری» جا نماند.
قدمها را به تاریکی شب که میرسد تند میکنم اما در میان ازدحام چگونه باید به پیش رفت؟ گروهی از نوجوانان سرزنده و شاداب را دیدم که با لبخندهای بلند و با شادی زائدالوصف بلند بلند صلوات میفرستادند و تا صلواتی به اتمام نرسیده بود صلوات دیگر را به نام نامی حیدرکرار، فاتح خیبر، ساقی کوثر و... سر میدادند و کل محوطه را تا به آنجا که صدا میرسید و چشم میدید با خود همراه ساخته بودند.
«لال از دنیا نری صلوات فرست! صلوات بفرست» جمله یک مرد تنومند میانسالی بود که فریاد میزد امروز بازار داغ صلوات است. «کم نذاری» «آی بر دشمن مرتضی علی لعنت» و گویی که بر چراغ مردم نفت ریخته شده باشد به یکباره طنین «بیش باد» هوا را میشکافت و هرکه را که در طول تاریخ بر علی و اولادش ظلم کرده را به یکباره در بر میگرفت و او را کر و کور میکرد.
شادی عمیقی بود و تجسم عینی مفاهیم ارادت به هر شکلی بروز کرده بود اما حزنی به عمق طول تاریخ بر گلوی همه نقش داشت که چرا بعد از غدیر و شنیدن «من کنت مولاه فهذا علی مولاه» هنوز تو را باور نکردند؟ چرا انکارت کردند؟ چرا بر فرق حقیقت تیغ جهالت زدند چرا نفهمیدند که چون تو دیگر زاده نخواهد شد؟
فریاد حیدرحیدر پُر کرده آسمان شهر را و خیابان آکنده از حریر ملایم محبت و مهربانی اوست که به جلوههای مختلف خود را نشان میدهد و مردم سرنوشت خود را به دامن لطف و مدد او گره میزنند و خیالشان با یاد نام او آرام است که اگر دنیا با آنها سرستیز دارد اما او هست... نه با زبان و با اقرار، بلکه با یقین و تکرار تا انتهای عمر، لحظهلحظههای این همه عاشق را در کوله زمان تا به صحرای محشر خواهد برد و دست نیاز هیچکدام از محبین را خالی از در کرامت و سخاوت نخواهد گذاشت.
شب از راه رسیده و هنوز بوی اسپند و عود و صلوات از خیابانها خالی نشده و گویی انفجاری از شربت و شیرینی به وقوع پیوسته است که هنوز در طول خیابان مردم دوشادوش یکدیگر مسیری را که در روزهای معمولی شاید آن را پیاده طی نکنند؛ اما در روز غدیر با پای پیاده و بانشاط و شادی میپیمایند و گویی خواب نمیخواهد امشب به چشم هیچکس بیاید.
نمیدانم شاید نگران هستند که در فاصله این غدیر تا غدیر بعد سرنوشت چه رقم خواهد زد و برای همین در این محمل و محفل که به نام او و برای او هست خود را غرق در آرامش میکنند که بتوانند اگر از فردا دنیا با تمام زورش برای فریفتن آنها آمد قویتر از قبل بایستند و زندگی را در سایه محبت او به پیش ببرند.